جدول جو
جدول جو

معنی پاک ترا - جستجوی لغت در جدول جو

پاک ترا
مرحله ی پایانی رشد خوشه های گندم، جو و برنج
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پاک رخ
تصویر پاک رخ
(دخترانه)
پاکیزه رو، زیبا رو
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پاک رو
تصویر پاک رو
پارسا، نجیب، عفیف، خوش رفتار، نیک رفتار، آنکه روش خوب دارد، برای مثال جوانی پاک باز و پاک رو بود / که با پاکیزه رویی در کرو بود (سعدی - ۱۴۸)، هر دوست که دم زد از وفا دشمن شد / هر پاک رویی که بود تردامن شد (حافظ - ۱۰۹۹)
نیکو رو، زیبا، پاک چهر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاک تن
تصویر پاک تن
پاکیزه تن، کسی که تن و بدنش آلوده نباشد، کنایه از پارسا، عفیف، کنایه از نجیب و اصیل، کنایه از نیکواندام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاک رای
تصویر پاک رای
کسی که اندیشۀ پاک داشته باشد، پاکیزه رای، برای مثال اگر بخردی سوی توبه گرای / همیشه بود پاک دین پاک رای (فردوسی۲ - ۲۴۸۴)، دانا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اکترا
تصویر اکترا
کرایه کردن، به کرایه گرفتن، کرایه دادن
فرهنگ فارسی عمید
(تُ)
رودی خرد از آب راهه های هرمس در لیدیا. و پاکتل شهر سارد را مشروب میساخت و گویند این آب راهه پرک های زر با خود می آورد و ثروت مشهور کرزوس از این رود آوردها بود. این رود از کوههای ت م لوس جاری بود و به خلیج ازمیر میریخت، در تداول اروپائیان معاصر، منبع سرشار ثروت
لغت نامه دهخدا
(یِ تَ)
صراحی کوچک که بصورت پای راهبان سازند (؟) و در آن شراب خورند. (فرهنگ رشیدی). پیاله شرابخوری. (غیاث اللغات) :
خورده برسم مصطبه می در سفالین مشربه
قوت مسیح یکشبه در پای ترسا ریخته.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پاکیزه تن. پاک بدن، پارسا. عفیف. مقابل. پاکجامه. ناپاکتن:
چنان پاک تن بود و روشن روان
که بودی بر او آشکارا نهان.
دقیقی.
چو نستور گردنکش پاک تن
چو نوش آذر آن پهلو رزم زن.
دقیقی.
که او هست رویین تن و رزم زن
فرایزدی دارد آن پاک تن.
فردوسی.
زن پاکتن را به آلودگی
برد نام و یازد به بیهودگی.
فردوسی.
یکی مجلس آراست (کیخسرو) با پیلتن
رد و موبد و خسرو پاک تن
فراوان سخن راند از افراسیاب
ز درددل خویش وز رنج باب.
فردوسی.
ز من پاک تن دختر من بخواه
بدارش به آرام در پیشگاه.
فردوسی.
چنین گفت کین پاکتن چهرزاد
ز گیتی فراوان نبوده ست شاد.
فردوسی.
تو تا زادی از مادر پاکتن
سپر کرده پیشم تن خویشتن.
فردوسی.
همی گفت اگر نوذر پاک تن
نکشتی پی و بیخ من بر چمن.
فردوسی.
سخن گوی و روشندل و پاک تن
سزای ستودن بهر انجمن.
فردوسی.
، نیکواندام. نیک اندام. نیکچهر:
جوانی برآراست (ابلیس) از خویشتن
سخنگوی و بینادل و پاک تن.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(سِرر)
پاک سریرت. پاکدرون. پاک باطن
لغت نامه دهخدا
(تَ)
اطهر. منزه تر، نظیف تر. پاکیزه تر. ازکی. اقدس. صافی تر: گردانید او را بپاکی فاضلتر قریش از روی حسب... و پاکتر قریش از روی فرع. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نام دیهی به هزار جریب مازندران. (مازندران و استراباد رابینو ص 124 بخش انگلیسی). دهی از دهستان هزار جریب بخش چهاردانگه شهرستان ساری. واقع در 50 هزارگزی شمال خاوری کیاسر. کوهستانی، جنگلی، معتدل و مرطوب. دارای 360 تن سکنۀ مازندرانی و فارسی زبان. آب آن از چشمه سار، محصول غلات و عسل و لبنیات و ارزن شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان شال و کرباس بافی و راه مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(حَ نُ / نِ)
آنکه لاک سازد
لغت نامه دهخدا
مقابل ناپاک وار، (فردوسی)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پاکیزه تنی. پارسائی. عفت
لغت نامه دهخدا
(سِرر)
پاک باطنی. پاک درونی. پاک سریرتی. پاکی باطن. پاکی سریرت
لغت نامه دهخدا
(مَ)
صالح. مقابل ناپاکمرد:
تو تا برنشستی بزین نبرد
نبودی مگر یکدل وپاک مرد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
محلی خرم و نزه در لیکیه نزدیک مصب ّ رود اکسانتوس برابر جزیره ردس، (از قاموس کتاب مقدّس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لاک تراش
تصویر لاک تراش
سرخه تراش آنکه لاک سازد و پردازد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاک تنی
تصویر پاک تنی
پاکیزه تنی پارسایی عفت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاک سر
تصویر پاک سر
پاک درون پاک باطن پاک سریرت
فرهنگ لغت هوشیار
پاکیزه تن پاک بدن، پارسا پا کجامه عفیف مقابل ناپاک تن، نیک اندام نیکو اندام نیکچهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاک سری
تصویر پاک سری
پاک درونی پاک باطنی پاکی سریرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاک مرد
تصویر پاک مرد
مرد پاک صالح مقابل ناپاکمرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاک وار
تصویر پاک وار
مانند پاکان همچون طاهران مقابل نا پاک وار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای ترسا
تصویر پای ترسا
صراحی و پیاله شرابخواری که بصورت پای راهبان سازند
فرهنگ لغت هوشیار
پاک تراشیدن شاخهای درختان باغ، (آرایشگری) پاک تراشیدن ریش چنانکه بن مویها بر جای باز نماند، دوباره تراشیدن موی
فرهنگ لغت هوشیار
خوشه بستن یکنواخت و کامل برنج در شالی زار
فرهنگ گویش مازندرانی
اماده ی دروگشتن کشت برنج و رسیدن کامل محصول
فرهنگ گویش مازندرانی
آن که وظیفه ی پاک کردن برنج در شالی کوبی را به عهده دارد
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی برنج ساقه کوتاه
فرهنگ گویش مازندرانی
خراط لاک و چوب
فرهنگ گویش مازندرانی
هرگونه پای افزار صرفنظر از کیفیت آن مطلق پاپوش
فرهنگ گویش مازندرانی
مرحله ای از رشد شالی به هنگام دانه بستن
فرهنگ گویش مازندرانی
پاک کردن، برای تطهیر
دیکشنری اردو به فارسی